سرویس تئاتر هنرآنلاین: نمایش "شکیل اونیل" که این روزها در تالار کوچک مولوی به صحنه می‌رود، با همه سادگی و صداقتش با حالت کار می‌کند و روان را به کار می‌اندازد. این صداقت چنان گسترده است که حجابی می‌شود بر همه ضعف‌ها و کاستی‌ها. چنان به اثر عمق می‌دهد که دیگر خودت را در فضای کوچک بلک‌باکس حس نمی‌کنی و سفر می‌کنی به ناخودآگاه مردی که آرزوهای بزرگ در سر دارد. مردی که به نوعی شبیه به ماست و این همذات‌پنداری پلی می‌شود بین دنیای فراواقعی منِ مخاطب با جهانِ آرمانی شخصیت اثر که نامش جیمز است. اما پیش از این که شادی و خوشحالی‌ام را نسبت به مواجه شدن با یک اثر شخصیت‌محور بروز دهم، به رسم همیشه مایلم که کار نقد این اثر شایسته را با پوستر نسبتاً خوب و آبرومندش آغاز کنم.

کسانی که با بسکتبال و لیگ حرفه‌ای ان‌بی‌ای آشنایی نسبی‌ای دارند، حتما نام شکیل اونیل بازیکن پرآوازه‌ی امریکایی به گوش‌شان خورده و یحتمل پرش‌های بی‌نظیرش بر فراز تور را به یاد دارند. معجزه‌گری که چندین سال به عنوان بازیکن برتر این لیگ شناخته شده و در پرتاب‌های سه امتیازی مهارت ویژه‌ای داشت. اما نمایش ما درباره شکیل اونیل نیست، بلکه درباره کسی است که زمانی می‌خواست مانند او وارد ان‌بی‌ای شده و با پرتاب‌های درخشانش تماشاگران را به وجد آورد. علیرضا گلدهی با توجه به مولفه‌های موجود در اثر، به خوبی توانسته به یک یکپارچگی و انسجام در طراحی خود دست پیدا کند. آن چه در پوستر بیش از هر چیزی جلب توجه می‌کند، رنگ قرمزی‌ست که فضای پوستر را احاطه کرده است. در هنرهای تجسمی رنگ قرمز و گرمی‌اش به شور، حیات و حتی مبارزه دلالت دارد اما مدرنیست‌ها به ویژه در هنرهای نمایشی انگیزه‌هایی چون خشم، نفرت و گناه را به این رنگ نسبت داده‌اند. با توجه به درونمایه‌های آشکار مدرنیزم در "شکیل اونیل" و وقایعی که در آن رخ می‌دهد، تراژیک بودن بستر قصه با رنگ قرمز نشان داده می‌شود و ما این رنگ و کد را در طراحی صحنه نیز می‌بینیم که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. در نیمه بالایی پوستر شمایلی از شکیل اونیل به شکلی وارونه دیده می‌شود که سرش در یک نوار تیره فرو رفته است. گلدهی به شکلی زیرکانه ایماژی از تور بسکتبال را توسط این نوار به وجود آورده که اونیل مانند یک توپ به درون تور پرتاب شده است. این فرم از طراحی بر این مساله تاکید دارد که شخصیت نمایش ما تحت فشار شرایط بیرونی قرار دارد. ما در هیچ رسانه‌ای تصویر اونیل را در حالت معکوس ندیده‌ایم چرا که ذهنیت ما نسبت به او، شمایل یک قهرمان بسکتبال است نه کسی که در حال سقوط دیده می‌شود. گلدهی با این تمهید بر آن بوده که شخصیت اصلی نمایش (جیمز) را به شکل اونیل در حال نابودی و شکست نشان دهد و این نکته با خودِ نمایش و درام‌مان نیز همخوانی دارد. در پایین پوستر رنگ قرمز به سیاهی می‌گراید که هوشمندانه است. پایانی جز تباهی برای شخصیت ما وجود ندارد. کمی به فونت عنوان نمایش دقت کنید. مانند چراغ‌های نئون رشته‌ای است که در دهه نود میلادی به شدت فراگیر بود. دقیقا در دهه‌ای که شکیل اونیل در اوج درخشش خود بود و رسانه‌های زیادی به او می‌پرداختند. اما برنامه‌ها و استیج‌های زیادی به وسیله این چراغ‌ها به فریبندگی خود اضافه می‌کردند و در صدد جذب مخاطب حداکثری بودند. جیمز فردی است که به شدت تحت تاثیر رسانه‌های مختلف است و گاهی اسیر بازی‌های آنها می‌شود. عنوان شکیل اونیل با چراغ‌های نئونی برای شخصیت اصلی ما بسیار جذاب بوده و در شیفتگی او نسبت به بازیکن مطرح ان‌بی‌ای تاثیر زیادی گذاشته است.

اما نویسندگان جوان و خوب نمایش ما چگونه جیمز را به ما معرفی می‌کنند؟ هر شخصیتی بر اساس کنش، اهداف و نیازهایش شناخته می‌شود. هدف‌ها لایه‌های بیرونی کاراکتر را می‌سازند و نیازها نیز لایه‌های درونی. بعضا اهداف را با آرزوها یکی می‌دانند اما اهداف به مراتب از آرزوها جلوتر و جدی‌تر هستند. آرزو می‌تواند به صورت اتفاقی برای یک فرد محقق شود و می‌تواند برای همیشه داغش به دل بماند اما وقتی آرزویی برای یک شخص به هدف بدل می‌شود، کنش آن فرد را برای رسیدن به هدف برمی‌انگیزد و برایش برنامه‌ریزی می‌کند. نیاز هر هدف ریشه در خاستگاه‌های درونی هر کاراکتر دارد. بهتر است این موضوع را درباره شخصیت جیمز بررسی کنیم.

جیمز در نوجوانی آرزو داشته که مانند شکیل اونیل شود. او با رفتن به باشگاه و پیگیری ورزش بسکتبال آرزویش را به هدف تبدیل می‌کند. جیمز درباره نیاز درونی‌اش نسبت به هدفی که انتخاب کرده چنین می‌گوید: "خیلی خوبه که مثل شکیل برای چند لحظه بپری و از این دنیا کنده بشی و وقتی دوباره فرود میای تحسین همه رو برانگیزی" پس جیمز نیاز به تحسین و تمجید واقع شدن را درونش احساس می‌کند. این کمبود موتور محرک وی شده که مانند شکیل اونیل شود چرا که در نزد مردم و رسانه‌ها وی به شدت محبوب و معتبر است. اما یک مانع بر سر راه جیمز وجود داشته و آن این که او بسیار کوتاه قد بوده است و این می‌شود آغاز تحقیر و سرخوردگی وی. این سرخوردگی در کاراکتر به نوعی تروما تبدیل می‌شود و تا زمان حال که جیمز به مردی میانسال تبدیل شده است نیز رهایش نکرده بلکه بدتر هم شده است. با این حساب او بسکتبال را رها می‌کند اما اونیل شدن را هرگز. به این فکر و ایده می‌رسد که به نوعی دیگر می‌تواند خود را همچون اونیل در نزد رسانه‌ها مطرح کند. او وارد دنیای سینما می‌شود و برای این که وقار خود را به عنوان سینماگر حفظ کند تصمیم می‌گیرد در حوزه فیلمنامه‌نویسی فعالیت کند. اینک گرفتن اسکار فیلمنامه‌نویسی هدف اوست اما نیازش که همان تحسین شدن است در وی باقی مانده و زخم‌های سرخوردگی‌اش التیام نیافته است. در اطراف‌تان چند نفر را می‌شناسید که همچون جیمز هستند؟ بگذریم...

کنش‌گر نقش جیمز امیر کامران است که پیش از این در نمایش "مرزداران" از بازی خوبش لذت برده بودم و در این جا نیز به خوبی توانسته ارکان و وجوه مختلف شخصیت جیمز را به نمایش دربیاورد. علی حسین‌زاده نیز با پوشش یک بسکتبالیست، وجه ناخودآگاه جیمز را بازی می‌کند و وی را به چالش می‌کشد. این طراحی لباس و شخصیت نشان‌گر همان ترومایی است که هنوز با جیمز است و کم‌کم دارد وی را از حالت عادی و نرمال خارج می‌کند. اما شخصیت ما برای رهایی از این مانع چه می‌کند؟ وی در برنامه‌های زیادی شرکت می‌کند و تلاش می‌کند خود را فردی موفق و خانواده‌ دوست مطرح کند. داشتن خانواده خوب برای هر آمریکایی یک امتیاز بالا محسوب می‌شود. اما او نه تنها در روابط زناشویی با همسرش موفق نیست بلکه مدتی است با دختری به نام باربارا قرار ملاقات می‌گذارد. با به دنیا آمدن دوقلوهای پسر، زندگی بر سر جیمز خراب می‌شود و او را عصبی‌تر می‌سازد. توجه دارید که شخصیت چگونه در روند درام، لحظه به لحظه به سمت تباهی و شکست پیش می‌رود. جیمز باید تلاش کند که از سقوط خود جلوگیری کند. او تصمیم می‌گیرد رابطه با باربارا را قطع کند و به زندگی سابق خود بازگردد. اما باربارا وی را تهدید می‌کند که در صورت جدایی همه چیز را به رسانه‌ها و همسر جیمز می‌گوید. جیمز هر بار با مانعی جدید مواجه می‌شود اما آخرین راه حل را در کشتن باربارا پیدا می‌کند. 

یک هفته مانده به برگزاری مراسم اسکار و جیمز در بخش فیلمنامه اوریجینال کاندید شده است. هیچ‌کس جز همزاد جیمز نمی‌داند که ایده اصلی این فیلمنامه از جان، یکی از دوستان و همکاران جیمز است. آن دو با هم همکاری کرده و فیلمنامه را می‌نویسند اما جیمز با قتل جان، فیلمنامه را به نام خود تمام می‌کند. اگر دقت کنید متوجه این موضوع می‌شوید که همه کنش‌های شخصیت متصل به نیاز درونی وی است. "من نیاز داشتم که یه شاهکار خلق کنم، یه فیلمنامه عالی. من باید مورد تشویق قرار می‌گرفتم و می‌خواستم به همه ثابت کنم که منم می‌تونم یه کار خفن بنویسم" جیمز با این دیالوگ رسما به افشای حقیقت درونی‌اش دست می‌زند. سرآخر وی دست به قتل باربارا می‌زند اما برخلاف تصور فشارهای روانی‌اش تشدید می‌شود تا جایی که خود را می‌کشد. طراحی هر صحنه به خوبی اجرا شده است. همه آن چه ما در صحنه می‌بینیم در واقع ضمیرناخودآگاه جیمز است. کف صحنه به طور کامل همچون پوستر به رنگ قرمز درآمده است. دیواری در انتهای صحنه وجود دارد که با طراحی نقاشی خیابانی، همه آمال، آرزوها و نیازهای شخصیت جیمز را به تصویر درآورده‌اند. همزاد جیمز همیشه با خود یک توپ بسکتبال دارد. او گاهی توپ خود را گم می‌کند و در این ضمیرناخودآگاه به دنبالش می‌گردد. توجه کنید المانی مانند توپ بسکتبال تا چه اندازه در ذهن جیمز تاثیرگذار است. در نهایت با مشاجره‌ای که بین جیمز و همزادش رخ می‌دهد، با پرتاب توپ بسکتبال جیمز کشته می‌شود و با کشته شدن وی، همزادش نیز از بین می‌رود. همه این تمهیدات به یک فرم منسجم می‌انجامد و شخصیت یک نویسنده که دارای اختلالات روانی است را به منصه ظهور می‌رساند. این تمهید با ایده پایانی به اوج خود می‌رسد. پس از خودکشی جیمز، باربارا با جیمز تماس می‌گیرد و پشت تلفن گویا برای همیشه از او خداحافظی می‌کند. در واقع جیمز همه این قتل‌ها را در ذهنش انجام داده و با این کار به سرزنش کردن خود دامن می‌زده است. در طراحی لباس‌ها دقت خوبی صورت گرفته. جیمز در تمام طول نمایش با کت و کراوات رسمی که معمولا در مراسم اسکار به تن می‌کنند حضور دارد. او همواره آماده است تا مورد تشویق قرار بگیرد و همیشه برای اجرای چنین آیینی حاضر است. او به آن چه می‌خواست دست یافت. به یک شکیل اونیل سقوط کرده...

 

مجید اصغری منتقد گروه تئاتر اگزیت